نگاه جامعه و فرهنگ ما به «عقل»، موجودی خودمحور و مصلحتاندیش -یا به زبان دینی «تابع هوای نفس»- است که هرچیزی را فقط برای منفعت خود میخواهد. به عبارت دیگر فقط درجستجوی منافع شخصی و ادراکات فردی میاندیشد و در روابط خود بر محوریت سود و زیان شخصی زیست میکند. کسی که عاقل است، بهتر گلیم خودش را از آب بیرون میکشد و آنی که عقل ندارد، فردی بازنده است. عاقل و زیرک برای یافتن خواسته های خود، اخلاق را نمیشناسد. عاقل، وظایف فردی و اجتماعی زندگیاش را نمیسازد، بلکه تلاش برای یافتن زندگی شخصی آسوده، معنای زندگی برای اوست.
در مقابل چنین عقلی، عشق قرار میگیرد که حاضر است خود را فدای دیگری کند. در نظرگاه عقل، عشق نوعی جنون است؛ چرا که عقل هیچ توجیهی را برای مقدم کردن مصلحت دیگران بر خود، پذیرفته نمیداند. عشق میگوید برای دیگری، «ببخش!» و فضائل اخلاقی را برای انسان میسر میکند اما عقل میگوید دامن خویش از همگان بازگیر، مبادا از تو چیزی به دیگران برسد.
این نگاه به عقل اگرچه کامل نیست و کم انگاشتن هستی و رسالتها و قابلیتها و توان استقلال عقل است، لیکن آن عقلی که در دسترس عموم آدمیان است همین مرتبه ضعیف آن است که خودمحور و در اختیار نفس و بیاخلاق است.
از همین رو، مولوی تنها راه عمومی و فراگیر برای درمان ناهنجاریهای اخلاقی را عشق میداند؛ چرا که تمرکز برای یافتن عقل کامل که اخلاقی و انسانمحور میبیند و تصمیم میگیرد - بر فرض که ممکن باشد - فراگیر و قابل تجویز برای عموم نیست.
***
از طرف دیگر، مشکلی که بر سر راه اخلاقی زیستن وجود دارد، این است که برای یک زیست اخلاقی، بایستی در عملکرد اخلاقی خود، مقاصد اخلاقی نیز داشته باشیم.
کانت و بسیاری از اندیشمندان و فلاسفه اخلاق، معتقدند که فقط عملی دارای ارزش اخلاقی است که علاوه بر پیامدها و نتیجه اخلاقی، همراه با قصد مناسب نیز باشد. به عنوان مثال، تصور کنید دو اتومبیل که هردو با سرعت ۱۲۰ در اتوبان حرکت میکنند، یکی فقط به دلیل وجود نظارتهای قانونی مثل دوربین، سرعتش را تنظیم کند و دیگری بدون توجه به نظارتها، فقط به دلیل انجام وظیفه و به دلیل احترام به قانون و جامعه و ازین قبیل موارد، قانون را رعایت کند. بین این دو مورد، تنها رفتار فرد دوم دارای ارزش اخلاقی است. چرا که مقاصد نیز مهم هستند. کسی که برای انجام رفتار مطابق قانون، حسب منافع و مصلحت خود عمل میکند، دارای فضایل اخلاقی نیست.
برخلاف کانت، پیامدگرایان معتقدند که بایستی بین فاعل و فعل، تفکیک کرد و در سنجش رفتار اخلاقی، تنها عملکرد مهم است. یعنی آنچه میتواند مورد داوری اخلاقی قرار بگیرد، تنها افعال خارجی فرد است، نه افعال و مقاصد درونی. مقاصد درونی، فقط جنبه فضیلت اخلاقی برای فاعل دارند و تأثیری در اخلاقی بودن فعل ندارد.
برخی نیز، در میانه، در قضاوت اخلاقی بین فعل و فاعل تفکیک میکنند، لیکن معتقدند مقاصد، موجب میشود یک رفتار، اخلاقیتر شود.
مسئله دیگر این است که فردی که از حدود و مرزهای خویشتن، فراتر نرفته است، نمیتواند مقاصد اخلاقی داشته باشد. به عبارت دیگر، عقل خودمحور که فقط براساس منافع و مصالح شخصی عمل میکند، توانایی زیستن براساس انگیزههای اخلاقی را ندارد. چرا که انگیزههای اخلاقی، در بسیاری از موارد با منافع در تزاحم و تعارض و تضاد است.
این چنین افراد متوسط، همچون بنده، برای اینکه عملکردی اخلاقی داشته باشند، فقط میتوانند رفتاری مطابق با اخلاق داشته باشند، بدون انگیزههای اخلاقی. برای ایجاد چنین عملکردی نیز، تلاش میکنند رفتارهای اخلاقی را با منافع و مصالح شخصی، بازتعریف کنند.
به عنوان مثال، فضیلت بخشایش که در شرایط خود، امری اخلاقا مطلوب است، برای ما متوسطان امری بسیار دشوار است. از همین رو، تلاش میکنیم این عملکرد را در قالبهای ذهنی و محدود خود، به گونهای تعریف کنیم که مطابق مصالح ما نیز باشد. مثلا میگوییم «بخشایش، موجب راحتی و سبکی ما از بار اندوه میشود» و این پیامد، برای بیان منافع شخصی بخشایش عنوان میشود.
این قبیل موجهسازیها، اگرچه در عمل دارای کارکرد و نتیجه باشند، اما عملا فعل اخلاقی را از ارزش اخلاقی خالی میکنند. چرا که موجب میشوند قصد ما از رفتار اخلاقی آسیب ببیند.
همچنین این قبیل توجیهات، نوعا همیشه و در همه شرایط کارا نیست. به عبارت دیگر، ضمانت عملی آن، خصوصا در شرایط دشوار، قابل اتکا نیست. چه بسا در شرایط خاص مصلحت یک عمل غیراخلاقی چنان زیاد شود که توجیهات فوق، پاسخگوی آن نباشد.
نتیجه این است که تلاش ما متوسطان برای زیست اخلاقی، با بن بست روبهرو است. تا زمانی که در حد متوسط خود هستیم، تا زمانی که در حصار عقل خودمحور و اقتصادی خویش گرفتاریم، زیست اخلاقی ما با بحران روبهروست. از طرفی نیاز دارد برای هر عملکرد اخلاقی، یک بازتعریف ذهنی از آن ارائه بدهیم که آن بازتعریف، علاوه بر فقدان انگیزه های اخلاقی، فاقد ضمانت نیز هست. از طرفی بدون بازتعریف، انگیزههای اخلاقی برای ما متوسطان انگیزهساز نیستند.
از همین رو، میتوان باز هم بر دیدگاه مولوی صحه گذاشت که ورود به شیوه اخلاقی زیستن، تنها از راه عبور از خویشتن و پا فراتر گذاشتن در وادی عشق است که در آن، افراد براساس مصالح شخصی عمل نمیکنند، بلکه کاملا برعکس، «دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد»
۱. تعبیر جالب و بدیعی بود از نظرگاه مولانا. بهش فکر نکرده بودم.
۲. پیشنهاد: از مجموعه دانشنامه استنفورد، اخلاق زنانه نگر رو بخون. تلویحاتی داره که بحثت رو کامل میکنه. به ویژه دیدگاه کارول گیلیگان
۳. من دوست دارم امیدوار باشم نهایتا در یک مرتبه ای یا از یک دیدگاهی تمایز عقل و عشق (و نیز تمایل استدلال و شهود) از بین میره و این دو یکی میشه. کلا خیالپردازی درباره مقامی که ثنویتها از بین برن (حالا یا با وحدث یا با تکثر بیشتر) برام آرامبخشه. ثنویت به اضطرابم میندازه، به دلایلی.
اول اینکه خوشحالم شدم از خوندن و نظردادنتون. :)
دوم. چشم، حتما و مشتاقانه اون کتابی رو که پیشنهاد کردید، پیگیری میکنم.
سوم. نمیدونم این تمایل شما از چی سرچشمه میگیره، اما در کل بهانه ای است که یه فکرمو بگم؛ چند وقتی است که فکر میکنم این تمایل به ایجاد وحدت و هضم کثرتها - اونقدر که دیگه هیچ نوع کثرتی باقی نمونه - یکی از تمایلاتی است که توی فضای علمی، در رویه های علمی، توی ذهن ما جای گرفته. یعنی سنتهای تفکر علمی و پژوهش علمی، باعث شده این تمایل در ما ایجاد بشه و آیا پشتوانه قطعی برای این تمایل وجود داره؟