به تصور من، اگه یک نظام فکری در برههای از تاریخ، مطرح و تا حدی اجرا شده باشه، برای به دست آوردن اون مجموعه تفکرات، از فکتهای تاریخی (معادل درخوری برای Fact نمییابم) با سه لایه از گزارهها و حقایق، مواجهه داریم. به عبارت دیگه، در بررسی تاریخی یک نظام فکری، بایستی توجه داشت که فکتهای تاریخی، در لایههای مختلف قرار دارند: لایه معنایی، لایه عینی، لایه اجرائی.
اگر یک نظام فکری به دنبال اجرا کردن یک آرمانشهر (یا مدینه فاضله یا اتوپیا) است، لاجرم بایستی آرمانشهر خودش رو به تناسب شرایط موجود، فرو بکاهه (!) و شکلی عینی از آرمانشهر خودش تصویر کنه. بعد برای حرکت جامعه از وضع موجود، به سمت آرمانشهر قابل اجرا و عینی، «تکنیکها»یی رو اجرا میکنه. تصور آرمانی (و فلسفی) از آرمانشهر، لایه اول میشه. تصور آرمانشهر قابل اجرا، میشه لایه دوم. تکنیکهای حرکت به سمت آرمانشهر هم میشه لایه سوم.
به عنوان مثال - به تصور من - آموزههای دینی و فکتهای تاریخی در حوزه دین، در سه لایه قرار دارن: فرادینی، دینی، اجرائی.
لایه فرادینی، لایهای که اصل معنا و به تعبیر مولوی، جان دین در اون قرار داره. لایه دینی، لایهایه که معنای دین در پیکره فرهنگی و اجتماعی موجود تاریخی، تبلور و تحقق یافته. لایه اجرائی، راهکارهای اجرائی کردن لایهی دینی است.
فایده این لایهبندی در فهم یک نظام فکری، اینه که:
اولا بین لایه اجرائی (یا تکنیک) و جان معنای اون نظام فکری، فاصله میفته و لایه اجرائی از لایه معنایی، بیرون میفته. لایه اجرائی، نوعا تکنیکهای تاریخی هستد و فقط در برهه تاریخی خودشون معنا و کارکرد دارند. نه اینکه لزوما فراتاریخی باشند تا در بازههای دیگه تاریخ هم کارکرد داشته باشند.
ثانیا تفکیک بین لایه معنایی و لایه عینی، کمک میکنه که بتونیم فهم درستی از گزارههای تاریخی پیدا کنیم (خصوصا با رویکرد اخلاقی جماعتگرایانه). فاصله انداختن بین لایه معنایی و لایه عینی، در واقع، جدا کردن تأثیرات فرهنگی جامعه از اصل ایدئولوژیه. این جداسازی، باعث میشه بتونیم رنگی که بستر جامعه، با قرارگیری ایدئولوژی، به لایه اول ایدئولوژی داده، شناسایی و شسته بشه و به تعبیر مولوی، معنا از صورت، شناخته بشه. بدون این جداسازی، نمیشه یک ایدئولوژی رو در بسترهای دیگه تاریخی، اجرایی کرد. نمیشه لایه دینی که همگام با فرهنگ قرون پیش بوده، با جامعهای متفاوت از اون فرهنگ، اجرا بشه؛ چرا که بایستی بین ایدئولوژی و بسترش، نوعی همگام سازی باشه.
بنابراین، فایده سوم این جداسازی، در اینه که به ایدئولوژی، قابلیت فراتاریخی شدن و حرکت درطول تاریخ میده. باعث میشه معنا رو پیدا کنیم که در هر صورتی که خواستیم، قرارش بدیم. در غیر اینصورت، ایدئولوژی در بستر تاریخی خودش زمینگیر میشه و حرکت نمیکنه.
برخی محتواهای ذهنی از قدرت زایش فکری* حاصل میشوند و اصیل نیستند.
۱) قدرت زایش فکری همان است که که در تصور مفهوم «صفر» -۰- از آن استفاده میکنیم. مفهوم صفر زاییده واقعیت عینی نیست. سوژهای است که ابژه ندارد. برخلاف اعداد دیگر که تصورات اولیهشان رو در متن واقعیت مییابیم، صفر تماما هیچ است. قدرت زایش فکریمان، با توسعه مفهوم عدد در مسیر خطی آن، توانسته است عددهای بسیار بزرگ و عدد صفر و بسیاری از اعداد را خلق کند. این قابلیت ذهن، همان قدرتی است که با آن در هندسه، خطها را بینهایت تصور میکنیم. چون خط را تا هرکجا که تصور کنی یا بکشی، قدرت زایش فکری با اقتدار میگوید من باز هم میتوانم آن را ادامه بدهم.
به عنوان مثال فردی که به همسرش بابت یک عدمتوجه مناسب، دلخور است، این عدم توجه را با قدرت زایش فکری، در سطح کلانتر توسعه میدهد و از همسرش با اندوه میپرسد چرا به من اهمیت نمیدهی؟ این فرد، سوالش را در مورد یک مسئله جزئی که «چرا در فلان مورد به من توجه نکرد؟» به شکل غیرخطی و در گستره مفهومی، توسعه داده و پرسیده «چرا به من اهمیت نمیدهی؟»
شاید گفته شود که این دو سوال، لازمه منطقی یکدیگر هستند. لیکن با دقت بیشتر، مشخص میشود که التزام قطعیای بین این دو سوال وجود ندارد و پاسخهای آن، کاملا متفاوت از یکدیگر است. آن همسر میتواند در پاسخ به سوال اصلی، بگوید در آن لحظه، مسئله بسیار مهمی برایش پیش آمده که نتوانسته توجه لازم را داشته باشد. یا اینکه از حساسیت فرد رنجور در آن زمینه مطلع نبوده است. لیکن این پاسخها، ربطی به سوال فرعی ندارند. سوالهای فرعی، آثار متفاوتی از سوالهای اصلی دارند.
تطبیق دیگر:
-به نظر من- سوال از معنای هستی به صورت کلی، نیز از همین قبیل است.
کسی که این سوال را میپرسد در اصل درگیر سوال دیگری بوده اما قدرت زایش فکری او باعث شده سوالش را در گستره مفهومی خودش، توسعه بدهد. مثلا سوال اصلی او میتواند این باشد که «زندگی من چه معنایی دارد؟» او معنای زندگی خودش را گم کرده و از این رو، تصور میکند با یافتن معنای کل هستی، میتواند پاسخ سوال خودش را پیدا کند. او فقط در مورد یک زندگی، زندگی فردی خودش، پرسش از معنا داشته اما حالا با توسعه آن، معنای تمام هستی برایش در چالش قرار گرفته. از همین رو، کسانی که معنای زندگی خود را یافتهاند دچار این بحران و این پرسش از معنای خلقت نیستند. اکثریت این افراد، پاسخ روشن و قانعکنندهای برای این سوال ندارند، اما با این وجود این سوال برایشان اهمیت وجودی ندارد و برایشان تبدیل به چالش نشده است.
سوال بعدی:
چه چیزی سبب میشود که ذهن از مسائل اصیل، فراتر برود و مسائل فرعی را مورد توجه قرار دهد؟
نگاه جامعه و فرهنگ ما به «عقل»، موجودی خودمحور و مصلحتاندیش -یا به زبان دینی «تابع هوای نفس»- است که هرچیزی را فقط برای منفعت خود میخواهد. به عبارت دیگر فقط درجستجوی منافع شخصی و ادراکات فردی میاندیشد و در روابط خود بر محوریت سود و زیان شخصی زیست میکند. کسی که عاقل است، بهتر گلیم خودش را از آب بیرون میکشد و آنی که عقل ندارد، فردی بازنده است. عاقل و زیرک برای یافتن خواسته های خود، اخلاق را نمیشناسد. عاقل، وظایف فردی و اجتماعی زندگیاش را نمیسازد، بلکه تلاش برای یافتن زندگی شخصی آسوده، معنای زندگی برای اوست.
در مقابل چنین عقلی، عشق قرار میگیرد که حاضر است خود را فدای دیگری کند. در نظرگاه عقل، عشق نوعی جنون است؛ چرا که عقل هیچ توجیهی را برای مقدم کردن مصلحت دیگران بر خود، پذیرفته نمیداند. عشق میگوید برای دیگری، «ببخش!» و فضائل اخلاقی را برای انسان میسر میکند اما عقل میگوید دامن خویش از همگان بازگیر، مبادا از تو چیزی به دیگران برسد.
این نگاه به عقل اگرچه کامل نیست و کم انگاشتن هستی و رسالتها و قابلیتها و توان استقلال عقل است، لیکن آن عقلی که در دسترس عموم آدمیان است همین مرتبه ضعیف آن است که خودمحور و در اختیار نفس و بیاخلاق است.
از همین رو، مولوی تنها راه عمومی و فراگیر برای درمان ناهنجاریهای اخلاقی را عشق میداند؛ چرا که تمرکز برای یافتن عقل کامل که اخلاقی و انسانمحور میبیند و تصمیم میگیرد - بر فرض که ممکن باشد - فراگیر و قابل تجویز برای عموم نیست.
***
از طرف دیگر، مشکلی که بر سر راه اخلاقی زیستن وجود دارد، این است که برای یک زیست اخلاقی، بایستی در عملکرد اخلاقی خود، مقاصد اخلاقی نیز داشته باشیم.
کانت و بسیاری از اندیشمندان و فلاسفه اخلاق، معتقدند که فقط عملی دارای ارزش اخلاقی است که علاوه بر پیامدها و نتیجه اخلاقی، همراه با قصد مناسب نیز باشد. به عنوان مثال، تصور کنید دو اتومبیل که هردو با سرعت ۱۲۰ در اتوبان حرکت میکنند، یکی فقط به دلیل وجود نظارتهای قانونی مثل دوربین، سرعتش را تنظیم کند و دیگری بدون توجه به نظارتها، فقط به دلیل انجام وظیفه و به دلیل احترام به قانون و جامعه و ازین قبیل موارد، قانون را رعایت کند. بین این دو مورد، تنها رفتار فرد دوم دارای ارزش اخلاقی است. چرا که مقاصد نیز مهم هستند. کسی که برای انجام رفتار مطابق قانون، حسب منافع و مصلحت خود عمل میکند، دارای فضایل اخلاقی نیست.
برخلاف کانت، پیامدگرایان معتقدند که بایستی بین فاعل و فعل، تفکیک کرد و در سنجش رفتار اخلاقی، تنها عملکرد مهم است. یعنی آنچه میتواند مورد داوری اخلاقی قرار بگیرد، تنها افعال خارجی فرد است، نه افعال و مقاصد درونی. مقاصد درونی، فقط جنبه فضیلت اخلاقی برای فاعل دارند و تأثیری در اخلاقی بودن فعل ندارد.
برخی نیز، در میانه، در قضاوت اخلاقی بین فعل و فاعل تفکیک میکنند، لیکن معتقدند مقاصد، موجب میشود یک رفتار، اخلاقیتر شود.
مسئله دیگر این است که فردی که از حدود و مرزهای خویشتن، فراتر نرفته است، نمیتواند مقاصد اخلاقی داشته باشد. به عبارت دیگر، عقل خودمحور که فقط براساس منافع و مصالح شخصی عمل میکند، توانایی زیستن براساس انگیزههای اخلاقی را ندارد. چرا که انگیزههای اخلاقی، در بسیاری از موارد با منافع در تزاحم و تعارض و تضاد است.
این چنین افراد متوسط، همچون بنده، برای اینکه عملکردی اخلاقی داشته باشند، فقط میتوانند رفتاری مطابق با اخلاق داشته باشند، بدون انگیزههای اخلاقی. برای ایجاد چنین عملکردی نیز، تلاش میکنند رفتارهای اخلاقی را با منافع و مصالح شخصی، بازتعریف کنند.
به عنوان مثال، فضیلت بخشایش که در شرایط خود، امری اخلاقا مطلوب است، برای ما متوسطان امری بسیار دشوار است. از همین رو، تلاش میکنیم این عملکرد را در قالبهای ذهنی و محدود خود، به گونهای تعریف کنیم که مطابق مصالح ما نیز باشد. مثلا میگوییم «بخشایش، موجب راحتی و سبکی ما از بار اندوه میشود» و این پیامد، برای بیان منافع شخصی بخشایش عنوان میشود.
این قبیل موجهسازیها، اگرچه در عمل دارای کارکرد و نتیجه باشند، اما عملا فعل اخلاقی را از ارزش اخلاقی خالی میکنند. چرا که موجب میشوند قصد ما از رفتار اخلاقی آسیب ببیند.
همچنین این قبیل توجیهات، نوعا همیشه و در همه شرایط کارا نیست. به عبارت دیگر، ضمانت عملی آن، خصوصا در شرایط دشوار، قابل اتکا نیست. چه بسا در شرایط خاص مصلحت یک عمل غیراخلاقی چنان زیاد شود که توجیهات فوق، پاسخگوی آن نباشد.
نتیجه این است که تلاش ما متوسطان برای زیست اخلاقی، با بن بست روبهرو است. تا زمانی که در حد متوسط خود هستیم، تا زمانی که در حصار عقل خودمحور و اقتصادی خویش گرفتاریم، زیست اخلاقی ما با بحران روبهروست. از طرفی نیاز دارد برای هر عملکرد اخلاقی، یک بازتعریف ذهنی از آن ارائه بدهیم که آن بازتعریف، علاوه بر فقدان انگیزه های اخلاقی، فاقد ضمانت نیز هست. از طرفی بدون بازتعریف، انگیزههای اخلاقی برای ما متوسطان انگیزهساز نیستند.
از همین رو، میتوان باز هم بر دیدگاه مولوی صحه گذاشت که ورود به شیوه اخلاقی زیستن، تنها از راه عبور از خویشتن و پا فراتر گذاشتن در وادی عشق است که در آن، افراد براساس مصالح شخصی عمل نمیکنند، بلکه کاملا برعکس، «دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد»
قضیه اینه که همه نشستند دارند یه نمایشی رو نگاه میکنند و به داستان گوش میدن و شدیدا غرق نمایش هستند که یهو یه نفر پا میشه میگه بابا داستانش این نیست گیجها. نمایشنامه یه چیز دیگهست و یه عده رو به کار میگیره که کلا داستان رو اشتباه فهمیدید و به حرفش گوش میدن. یه گوشه دیگه هم یکی دیگه همینکارو میکنه اما میگه داستان نمایشنامه یه چیز دیگهست. بعد بین این گروهها دعوا میشه که داستانش چیه و نمایش هم همینطوری در جریانه. این وضعیت و داستانهای مختلف و جدید تا قرنها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یکی دیگه پا میشه و میگه بابا کجای کارید؟ ما کلا ناشنوا هستیم و اصلا نمیتونیم نمایشنامه رو بشنویم!! همه متحیر میمونند و بعد میگن پس هیچی دیگه، هرکس خودش باس یه داستانی برای این نمایش بسرایه! یه عده دیگه گفتند اصلا شاید این نمایش، داستان نداره. از کجا معلوم؟ ول معطلیم همهمون. پاشیم بریم. باز یه عده یه گوشه دیگه میگن آقا درسته ما ناشنواییم، اما ما موفق شدیم شنوا بشیم و داریم داستان رو میشنویم! میگی نه، بیا تست کن. باز دعوا و انکار و از کجا معلوم؟ شاید توهم باشه اصلا. باز یه عده اومدن گفتن ما ناشنوا هم نیستیم، کمشنواییم. برا همین میشه یه چیزهایی از داستان رو کشف کرد. ساکت باشید، گوش بدید خب.
و خلاصه، نزاعها، بین این گروهها ادامه داشته و دارد. در پسزمینه هم، نمایش در جریانه هنوز.
خلاصهای از تاریخ فلسفه.