وسط نوشته هایش، نام تو را آورده بود.
اول اشتباه خواندمش. باورت میشود؟ انگار که مغزم بخواهد از یادآوری ات فرار کند. دوباره خواندم و دیدم خودتی. نام کوچکت که من هیچگاه ننوشته و نگفتمش. آن وسط میان جمله نشسته بود و نویسنده، ضمیری که به من برمیگشت و نام تو را با چند کلمه فاصله قرار داده بود. گویا که حتی روا نیست نشانه هایی از ما، نزدیک به هم باشد.
دیدن نامت، غریب بود. انگار در شهری دور، میان بازاری شلوغ، ناگهان دیده باشمت و در نگاه اول، مبهوت مانده باشم. تو کجا؟ اینجا کجا؟ و از همان نگاه های درشت، با سری رو به پایین انداخته باشی. بی صدا، با حرکت آرام سر، به نشانه سلامی محجوب و آرام.
به ثانیه ای نکشیده بود که شلوغی حرفهای بعدی هجوم آورد. به سادگی گمت کردم. میان هجوم حرفها، من خودم را سرپا نگه داشته بودم تا کسی نفهمد غرق چه پاییزی هستم. چشمم خیره مانده بود به همان شیاری که در آن هویدا شده بودی. عطرت در فضا نمانده بود. استشمام مصرانه برای درک بقایای حضورت، فایده ای نداشت.
کسی نفهمید که چیزی را گم کردهم، همه چیز سر جایش بود، غیر از نگاهم. که خوشبختانه کسی به آن توجه نداشت.
از قدرتهایی که در ما متوسطان پیدا نمیشود، توانایی تفکیک مفهوم و مصداق در متن زندگی است. اینکه بتوانی سایه ها را از حقایق ذهنی ات جدا کنی. کمی از انتزاعی حرف زدن فاصله بگیرم و مثال بزنم. مثلا فرد الف را تصور کنید که با فرد ب رفیق شده است. قبل از این رفاقت، فرد الف در ذهن تصویری از معنای رفیق، بایدها و شاید های آن در ذهن داشت. این تصویر نسبت به بسیاری از جزئیات آدمی، ساکت بود. اصطلاحا لابشرط بود. یعنی نفیا و اثباتا، در مورد بسیاری از جزئیات، فاقد بیان و ایده ای بود. به عبارت دیگر، آیینه «رفیق» در ذهن، بازتابی نسبت به برخی جزئیات - چه برای نفی آن و چه برای اثبات آن - نداشت. البته که چه بسا اگر از آن آیینه، سوالی بپرسی که آیا تو فلان ویژگی را دارا هستی؟ در برخی موارد پاسخی برایش پیدا کند اما مسئله این است که تنها بعد از تصویر مسئله و سوال، پاسخش را خواهد داشت. بسیاری از پاسخ ها، قبل از طرح سوال، وجود ندارند.
این تصویر مبهم و کلی، تا وقتی فردی برای آن پیدا نشده، به همان کلیت خودش باقی است. ولی وقتی فرد ب پیدا میشود، فرد الف این تصویر کلی «رفیق» را بر روی آن تطبیق میدهد. در ابتدا این مفهوم «رفیق» است که حقیقتی به فرد ب میبخشد و نسبت رفیق را به فرد ب معنا میکند. این معنا بخشی را میتوان در قالب گزاره «فرد ب، رفیق است» تعبیر کرد. اما در مرحله بعد، در طول زمان، فرد ب به تصویر «رفیق» در ذهن حقیقتی میبخشد. زوایای مبهم تصویر «رفیق» را روشن میکند. آن جزئیات لا بشرط تصویر را، شرطیت میدهد. آیینه «رفیق» را - به یک معنا - توسعه میبخشد و نمایشگر زوایای جدید و تازهای میکند. به گونه ای که آن تصویر واقعی تر، عینی تر، قابل تشخیص تر و کم ابهام تر میشود. که البته به همین مقدار از کلیت و شمول آن کاسته میشود. از این مرحله، میتوان با گزاره «رفیق، فرد ب است» تعبیر کرد. این تغییر تا جایی ادامه دارد که به دشواری میتوان کلیت و شمول مفهوم «رفیق» را مورد توجه قرار داد. آنقدر در تشخصات این تصویر، دقت ایجاد میشود که مصداق آن، متعین در فرد ب میشود. در اوج این مرحله، اگر از فرد الف بپرسید که رفیق چیست؟ برای پاسخ به این سوال، در ذهن خود، سراغ تصویر ذهنی اش از فرد ب میرود، آن را توصیف میکند و حقیقتا مفهوم کلی «رفیق» را در ذهن نمی یابد.
این فرآیند درونی را به تراشیدن مجسمه ای تشبیه کردم، چرا که به واقع، جدا کردن تشخصات فرد ب، نیازمند تلاشی سخت و تراشی جانفرسا است. بایستی که چاقویی تیز باشد تا بتوان این چنین خویش را در تقلایی دشوار، از تعلقات گذشته، جدا ساخت. اگرچه فرآیندی سخت است، اما نتیجه ش مطلوب و آرامش بخش است. چرا که منجر به حرکت و جستجوی دوباره در مسیر میشود.
و حرکت، احساس وجود اصیل هر آدمی است.