خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

چون نگهش داری، از دست میرود.

وسط نوشته هایش، نام تو را آورده بود.


اول اشتباه خواندمش. باورت میشود؟ انگار که مغزم بخواهد از یادآوری ات فرار کند. دوباره خواندم و دیدم خودتی. نام کوچکت که من هیچگاه ننوشته و نگفتمش. آن وسط میان جمله نشسته بود و نویسنده، ضمیری که به من برمیگشت و نام تو را با چند کلمه فاصله قرار داده بود. گویا که حتی روا نیست نشانه هایی از ما، نزدیک به هم باشد.

دیدن نامت، غریب بود. انگار در شهری دور، میان بازاری شلوغ، ناگهان دیده باشمت و در نگاه اول، مبهوت مانده باشم. تو کجا؟ اینجا کجا؟ و از همان نگاه های درشت، با سری رو به پایین انداخته باشی. بی صدا، با حرکت آرام سر، به نشانه سلامی محجوب و آرام.


به ثانیه ای نکشیده بود که شلوغی حرفهای بعدی هجوم آورد. به سادگی گمت کردم. میان هجوم حرفها، من خودم را سرپا نگه داشته بودم تا کسی نفهمد غرق چه پاییزی هستم. چشمم خیره مانده بود به همان شیاری که در آن هویدا شده بودی. عطرت در فضا نمانده بود. استشمام مصرانه برای درک بقایای حضورت، فایده ای نداشت.

کسی نفهمید که چیزی را گم کرده‌م، همه چیز سر جایش بود، غیر از نگاهم. که خوشبختانه کسی به آن توجه نداشت.

آنچه از حادثه در من میماند.

از قدرتهایی که در ما متوسطان پیدا نمیشود، توانایی تفکیک مفهوم و مصداق در متن زندگی است. اینکه بتوانی سایه ها را از حقایق ذهنی ات جدا کنی. کمی از انتزاعی حرف زدن فاصله بگیرم و مثال بزنم. مثلا فرد الف را تصور کنید که با فرد ب رفیق شده است. قبل از این رفاقت، فرد الف در ذهن تصویری از معنای رفیق، بایدها و شاید های آن در ذهن داشت. این تصویر نسبت به بسیاری از جزئیات آدمی، ساکت بود. اصطلاحا لابشرط بود. یعنی نفیا و اثباتا، در مورد بسیاری از جزئیات، فاقد بیان و ایده ای بود. به عبارت دیگر، آیینه «رفیق» در ذهن، بازتابی نسبت به برخی جزئیات - چه برای نفی آن و چه برای اثبات آن - نداشت. البته که چه بسا اگر از آن آیینه، سوالی بپرسی که آیا تو فلان ویژگی را دارا هستی؟ در برخی موارد پاسخی برایش پیدا کند اما مسئله این است که تنها بعد از تصویر مسئله و سوال، پاسخش را خواهد داشت. بسیاری از پاسخ ها، قبل از طرح سوال، وجود ندارند.

این تصویر مبهم و کلی، تا وقتی فردی برای آن پیدا نشده، به همان کلیت خودش باقی است. ولی وقتی فرد ب پیدا میشود، فرد الف این تصویر کلی «رفیق» را بر روی آن تطبیق میدهد. در ابتدا این مفهوم «رفیق» است که حقیقتی به فرد ب میبخشد و نسبت رفیق را به فرد ب معنا میکند. این معنا بخشی را میتوان در قالب گزاره «فرد ب، رفیق است» تعبیر کرد. اما در مرحله بعد، در طول زمان، فرد ب به تصویر «رفیق» در ذهن حقیقتی میبخشد. زوایای مبهم تصویر «رفیق» را روشن میکند. آن جزئیات لا بشرط تصویر را، شرطیت میدهد. آیینه «رفیق» را - به یک معنا - توسعه میبخشد و نمایش‌گر زوایای جدید و تازه‌ای میکند. به گونه ای که آن تصویر واقعی تر، عینی تر، قابل تشخیص تر و کم ابهام تر میشود. که البته به همین مقدار از کلیت و شمول آن کاسته میشود. از این مرحله، میتوان با گزاره «رفیق، فرد ب است» تعبیر کرد. این تغییر تا جایی ادامه دارد که به دشواری میتوان کلیت و شمول مفهوم «رفیق» را مورد توجه قرار داد. آنقدر در تشخصات این تصویر، دقت ایجاد میشود که مصداق آن، متعین در فرد ب میشود. در اوج این مرحله، اگر از فرد الف بپرسید که رفیق چیست؟ برای پاسخ به این سوال، در ذهن خود، سراغ تصویر ذهنی اش از فرد ب میرود، آن را توصیف میکند و حقیقتا مفهوم کلی «رفیق» را در ذهن نمی یابد.


حال تصور کنید این داستان آرام و این رفاقت شیرین، ادامه تلخی داشته باشد؛ فرد ب در حادثه ای فوت میکند یا فرد الف را بنابر ملاحظاتی ترک میکند و فرد الف را در غمی بی کران تنها میگذارد. طبیعتا فرد الف دچار اندوه و سوگی ناشی از فقدان فرد ب، فقدان شخص حقیقی و خارجی آن می شود. اما ورای آن، خلأ بزرگتری در وجود فرد الف پیش می آید و آن محال شدن تحقق مفهوم «رفیق» است. اندوه اول ممکن است در طول ایام، در پرده های ذهن فراموش شود چرا که تصور فرد ب، دارای اشاره به مصداق خارجی است و به مرور زمان، فرد الف میپذیرد که دیگر آن مصداق  مورد اشاره توسط تصور فرد ب، وجود ندارد. اما فقدان دوم، فراموش شدنی نیست. آنچه غم را میتواند دوام‌بخش کند، و آن را در برابر روزگاران مقاوم کند، همین فقدان دوم است. فقدان رفیق، فقدانی روحی است و یافتن رفیق، نیاز عمیق روانی فرد الف است. این نیاز، نمیتواند با فراموش کردن یا پذیرفتن خلاء بی بازگشت افراد خارجی، جبران شود. بنابر این کشش فرد الف به یافتن فردی با عنوان «رفیق» ادامه خواهد داشت و همانطور که گفته شد، این عنوان - چنانچه تغییر نکند - آنقدر به تشخص و جزئی شدن، نزدیک است که یافتن فرد مشابه آن، نزدیک به محال است. بنابر این فرد الف، دچار اندوهی جبران نشدنی می شود. مثل فردی که عکس گمشده اش را در دست گرفته و در زندگی ش آواره وار، به دنبال نشانی از او میگردد و عمیقا میداند که او را نخواهد یافت. چرا که این عکس، فقط عکس یک نفر است و فرد دیگری را نشان نخواهد داد.


البته گذر روزگاران میتواند آن تصویر را تغییر دهد، اما نوعا آدمی بر بقای آن تصویر لجبازی میکند. چرا که نوع آدمها، از جمله ما متوسطان هستند که توانایی تفکیک مفهوم (یعنی معنای ابتدائی رفیق) و مصداق (یعنی تصویر فرد ب در ذهن فرد الف) را ندارند و خدشه به آن مفهوم را، خدشه و خیانت به مصداق میدانند. انگار اگر بپذیرند که تصویر رفیق، غیر از فرد ب را هم شامل میشود، به خودشان پشت کرده اند.


اما اگر فرد الف، برخلاف ما درماندگان، قدرت تفکیک و جدا کردن سایه ها را از حقایق داشته باشد، به خلوت خودش میرود. در آنجا، در تاریکی، مفهوم «رفیق» را از ذهن بیرون می آورد. چنان مجسمه ای در دست میگیرد و خوب نگاهش میکند. بعد با چاقوی تیزی هر آنچه که تشخصات فرد ب است از آن بازمیگیرد. تاریخچه بودنش را، هستی سابقش را، تجریبات رفاقتش را، که چون رنگها و آزین ها به این مجسمه اضافه شده بودند، از آن جدا میکند تا به این مفهوم، کلیت ببخشد. آن را از محدودیت هایش رها میسازد و گستره آیینه‌گی‌ و بازتابش را افزایش میدهد. فرد الف در آخر میتواند از خویش و خلوتش همراه با تصویر روشنی در دل بازگردد، که این بار میتواند نور آن را در بسیاری از آدمها پیدا کند.
(البته ممکن است این فرآیند، با پیدا شدن و پذیرفتن تدریجی فرد دیگری، مثلا فرد ج، با عنوانی نزدیک به رفیق، و بعد تبدیل شدن به رفیق واقعی، حاصل شود و بدون این تلاشهای درونی، به مرور زمان، ذهنیت فرد الف از معنای رفیق، تغییر پیدا کند.)

این فرآیند درونی را به تراشیدن مجسمه ای تشبیه کردم، چرا که به واقع، جدا کردن تشخصات فرد ب، نیازمند تلاشی سخت و تراشی جان‌فرسا است. بایستی که چاقویی تیز باشد تا بتوان این چنین خویش را در تقلایی دشوار، از تعلقات گذشته، جدا ساخت. اگرچه فرآیندی سخت است، اما نتیجه ش مطلوب و آرامش بخش است. چرا که منجر به حرکت و جستجوی دوباره در مسیر میشود.

و حرکت، احساس وجود اصیل هر آدمی است.

کلمات

از همان کودکی کلمات اسباب بازی من بودند. با آنها همه کار میکردم، خانه میساختم، شهر میساختم، آدم میساختم، زندگی میساختم و بعد همه اینها رو با هم در وقایع مختلف می آمیختم. من بازی با کلمات رو خوب بلد شدم. میدانستم کدام کلمه، کجا خوب میتواند ستون یک کلام باشد و کجا پایه اش می لرزد. کدام کلمات حتی با زلزله تکان نمیخورند، کدام کلمات پل های خوبی میشوند. یا کدام کلمات میتوانند درخت شوند و تنفس بسازند. اما هر چه بود، من با کلمه هایم هرچه میساختم فقط برای خودم بود، و توی آنها همه دنیا را میدیدم. مثل آینه همه جا را نشان میدادند اما هرچه سعی میکردم خودم را تویشان پیدا کنم خبری نبود. هربار جلوی آینه شان می ایستادم، هیچ گاه از خودم خبری نمی یافتم. فقط اجسام توی اتاق دیده میشد و جای خالی من.
کلمات من فقط آینه من بودند، فقط برای دیدن من، که جهان را ببینم. کلماتم کاری به کسی نداشتند، برای خودم، توی کشوی خودم آرام نشسته بودند و هیچ تأثیری در جهان دیگران نداشتند. بعد ها هم که آنها را برای دیگران نشان دادم، دیگران سعی میکردند خودشان را تویش پیدا کنند و گاهی هم سعی میکردند من را پیدا کنند و در تلاش بی نتیجه شان، به همان تصویری که از خودشان یافته و فریفته آن شده بودند، اکتفا میکردند و میرفتند. و همیشه من میماندم و کلماتم. ماریا تنها کسی بود که آمد جلوی آینه کلماتم و لبخند زد. نفهمیدم به چه چیزی لبخند زد. گفتم من نمیتوانم خودم را ببینم. او هم گفت من هم نمیتوانم. و من، بهت زده، به جای اینکه از او بپرسم منظورت چیست، خودش را نمیبیند یا من را، عاشقش شدم.

تزلزل وجودی: یا چه شد که توانستم تحمل کنم در کافه ها بنشینم؟

انسان -بدون لحاظ عوامل بیرونی و عوامل تشویق  خودآگاه و ناخودآگاه- تمایل دارد نسبت به اعتقادات خودش در مرحله ای از سکون و امنیت ایستاده باشد. (و چه بسا این مسئله وابسته به یک تمایل جامع تری از انسان باشد که این گزاره پرتویی از آن است.) این تمایل سبب می شود از پارادایم های متفاوتِ از عقیده خودش دوری کند [نظیر انسان سنتی که به سمت فضاهای مدرن گرایش ندارد و اگر هم در آن قرار بگیرد نمیتواند آن را تحمل کند] و همچنین از سخن و تشکیک در عقاید خویش خودداری میکند. همچنین تمایل نشان می دهد که کلام موافق را بشنود و عقایدش تأیید شود، تا آنکه در جنجال و رفت‌وبرگشت میان عقاید خودش و عقاید دیگر به چالش کشیده شود.

اما گاه انسان به علل مختلف، آگاهانه و با تصمیم یا غیرآگاهانه و به اجبار، از میانه های محدوده باور خودش، که همه چیز را به نحو ساکن و در کمال امنیت داراست، به کناره های متزلزل وجودی خودش کشیده می‌شود. او در تقابل اعتقاد سابق خود و سخن های نو قرار میگیرد و دیگر نمی‌تواند رفتارهایش را بر حسب عادت و گرایشات سابق انجام دهد و به دیگر سخن، دچار نوعی تزلزل وجودی می شود. (روشن است این سخن در مورد انسانی است که نسبت به اعتقاد سابق خویش تمایل دارد، نه کسی که خودش را آگاهانه از آن جدا میکند و به اعتقاد دیگری می افکند.) تغییرات بنیادی انسان در مراحل تزلزل وجودی اتفاق می افتد، زمانی که خویش را در آستانه انتخاب می یابد و دیگر رویه همیشگی رفتاری و ذهنی اش که همه چیز را بر حسب گرایش ها و عادات عمل میکرده است، امروز دیگر کارساز نیست، چرا که در جایگاه سنجش و تعقل و انتخاب است. باید کاری بکند، و این تزلزل نمیتواند برایش محل امن باشد، او تمایل دارد که امنیت و سکون در باورهای خویش را مثل گذشته داشته باشد و حال امروز او، حال شهری پس از زلزله است. یا باید بماند، آنچه را خراب شده است ببیند و ساختن دوباره خانه قبلی را انتخاب کند، یا باید برود و در شهر دیگری با قوانین جدید و نامأنوسش ساکن شود.

آنچه تزلزل وجودی را، ارزش‌مند میکند، صرف تغییر نیست؛ بلکه تغییر آگاهانه است. اول اینکه انسان آگاهانه فعل انتخاب را انجام می‌دهد و دیگر آنکه انتخاب شده ش بر اساس آگاهی است.

تزلزل وجودی انسان را وادار می‌کند به آگاهانه انتخاب کردن و نتیجتا درگیر شدن با این انتخاب. به این معنا که خود را همواره در مقام سنجش و مقام بررسی و اتهام قرار می‌دهد و ممکن است برای این انتخاب، خودش را مستحق تحسین یا مذمت واقعی و متمایزی بداند. به تبعات و آثار انتخابش فکر میکند، از اندیشه آن به سختی رها میشود و گویی برای این انتخاب، مرتبه ای از قوت و شدت قائل است که برای انتخاب های هرروزه زندگی اش آن را قائل نیست.

این انتخاب، در بسیاری از موارد متضمن نکته دیگری هم هست. انسان در مرحله تزلزل وجودی، در کشاکش تمایل های مختلفش قرار دارد وگرنه دچار تزلزل نمی شد. بنابراین در نهایت، هر گزینه ای که انتخاب شود، به معنای دست کشیدن از منافع و پذیرفتن سختی های مسیر انتخاب شده است. چون این مسئله آگاهانه و بر اساس تعقل انتخاب شده، بنابر این پذیرفتن سودها و ضرر ها بر اساس تعقل به این معنا است که انسان در مسیر تعقل عملی خودش گامهایی برداشته است که مشخصا ارزشمند است.

از طرف دیگر، انتخاب شده بر اساس آگاهی است. همانطور که گفته شد، کسی که در تزلزل وجودی قرار میگیرد، علتش این است که نمیتواند تمایل قطعی به یک گزینه پیدا کند. او در کشاکش بین تمایل ها و منفعت ها قرار میگیرد و ناچار به سنجش است. سنجش فرآیند بررسی نقاط مثبت و منفی هر گزینه است. برای این سنجش، انسان ناچار به تعمق جدی در پدیده هاست. این تزلزل وجودی منجر میشود به اعتقادات خودش که سابقا به آن پایبند بوده است به دیده تردید بنگرد. گزاره های آن را تحلیل منطقی و متافیزیکی بکند. آن را در مظان اتهام و تردید قرار بدهد. آن را با تجربیات بسنجد. احساس نیاز پیدا میکند که به سمت دانایی بیشتر و منابع دانایی پیش برود. سوال های اساسی در ذهنش شکل می‌گیرد. خلاصه آنکه برای فهمیدن حرکت می کند. این سنجش و تردید در تمامیت و حقانیت گزاره ها، باعث میشود نهایتا انسان هر مسیری را که انتخاب کرد، به زوایای انتخاب خودش آگاهی داشته باشد و با هم‌مسیر های خودش تفاوت جدی پیدا کند چرا که برای رفتارهای حسب اعتقاد خودش، پشت گرمی محکمی به دلیل و آگاهی اش دارد. هر رفتار او -ولو همراه با جماعت باشد- اما متمایز است به آگاهی. همانگونه که با آگاهی دست به رفتارش زده است، از رفتار خودش دست نخواهد کشید مگر به آگاهی و دلیل. بسیار پیش می آید که بعد از این آگاهی، انسان تلقی جدیدی از گزاره های اعتقادی پیدا میکند. قرائت تازه ای از بینش و جهان بینی دارد که تا قبل از این تزلزل، یافت نمی شد. (و همین مسئله است که سبب شده است بسیاری از حرکت های فکری جهان، پس از تزلزل در آدمها به وجود آید.) یا حتی ممکن است فرد، پس از تزلزل مسیری را انتخاب کند که حسب آگاهی خودش التزام به گزاره های مختلف در عقاید مختلف است. گویی مسیر سومی را انتخاب کند که آن را خودش کشف کرده است و اولین قدم های مسیر را خودش بپیماید.

کاملا محتمل است که انسان بعد از یک تزلزل وجودی عمیق، خودش را تعمدا از مناطق امن ذهن خودش فاصله بدهد، در هر چیز تردید کند و آن را دوباره بنگرد و دوباره بفهمد. دیگر جرأت تردید کردن در باورهای خودش پیدا میکند.