خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

احترام شرط تفکر است.

ارزش و احترام آدمها صرفا به اعتقادشان نیست. به شخصه -اگرچه مسلمانم، اما - برای آتئیست مودب بینهایت احترام بیشتری قائلم تا مسلمان بی ادب.

عقل حکم میکند که باید به انسانها احترام گذاشت، و مذهب های موافق عقل، مسلک هایی خلاف این رویه ندارند. کسی که احترام انسانهای دیگر را نگه نمیدارد، علاوه بر این که قطعا خلاف مسلک خویش عمل کرده است، خلاف عقل عملی خویش رفتار کرده است.

و انسانی که تحت اراده عقل عملی خویش نیست، حکما عقایدش نمیتواند زاییده عقلانیتش باشد.


لب کلام این است که انسان بی ادب، کسی است که به سخن عقلش که میگوید "به انسانها احترام بگذار" گوش نمیدهد و چنین انسانی که نمیتواند اراده و عملکرد مطابق عقل خویش داشته باشد، مشخصا عقایدش زاییده فرهنگ، اجتماع، یا منفعت شخصی اش است نه عقلانیتش. چرا که اعتقاد زائیده عقلانیت، در فضای اراده آزاد شکل میگیرد اما این شخص اگر عقلش در جایی خلاف درونیاتش حکم دهد، به آن عمل نخواهد کرد.


من یک مسلمانم اما از خواندن عقائد محترمانه یک آتئیست ابدا ناراحت نمیشوم. آنچیزی که ناراحت کننده است دیدن هم کیشی است که فحاشی میکند.

محله بندی داده ها

برای ذهنم چارچوب ساختم، چرا که معتقدم با در عصر انباشتگی اطلاعات قرار داریم و با احاطه ای از اطلاعات تنظیم نشده و مرتب نشده، عملا هیچی نمیدانیم!

هر داده ای باید جای خودش را داشته باشد، باید تحلیل شده در خانه خودش جای بگیرد، باید روابط داده ها بررسی شود و برای اینکار مهم است که خانه خودش را پیدا کند تا همخانه ای هایش را راحت تر پیدا کند، روابطش سنجیده باشد، اشتباهی با داده های دیگر، روابط غیر قیاسی و اشتباه نداشته باشد و با روابط صحیح با خانواده خودش، بتواند به فرآیند تولید داده کمک کند. بدون خانه، بی هدف نچرخد که دست آخر هم فراموش شود، حال آنکه آبستن داده های عالی و تازه ای میشد که از دست رفت!


با این نگاه، طبقه بندی حرفهایی را که میشنوم، به راحتی میتوانم. در مرحله بعد آشفتگی ذهنی ام از بین میرود، میدانم در هر موقعیت، هر مسئله را در کدام خانه باید پیدا کنم.

طبقه بندی خوب است، اما سخت! و سخت ترین قسمت -به گمان من- یافتن یک چارچوب کامل و تنظیم شده و دقیق است که هر داده خانه و اتاقش کاملا مجزا و معلوم باشد

به عنوان مثال داده های تاریخی، جای مشخصی دارند، داده های فلسفه تاریخ، خانه دیگری!

داده های فلسفی را به خوبی در خانه های مختلف خود، دسته بندی میکنم

در بسیاری مواقع خانه هایی ساخته ام که هنوز خالی از سکنه است، آماده است که حرف جدید واردش بشود. مثلا خانه ای برای یک پرونده دارم که خالی است و اخیرا که نکته ای در مورد همان مسئله به گوشم خورد، او را راهی همان خانه خالی کردم، در حالی که هیچ سکنه دیگری وجود نداشت، اما مهم نیست، مهم این است که کار دقیق باشد. دیر یا زود، خانه خالی ساکنین خودش را می آورد!


مشکل فقط وقتی است که حرفی بی خانه میماند. کل شهر را به هم میریزد :|

اضطراب در اتاق کنترل

یه تجربه نسبتا مهم!
انسان تا وقتی که از حیث احساسی تنهاست یعنی قرار است خودش از پس خودش بر بیاید که در تضاد عقل و احساسات خودش چه کند، گاهی قید احساساتش را میزند تا عقل آرام شود، و گاهی عقل خودش رو قانع میکند به حقانیت احساساتش. و به طریقی این تعادل را بین عقل و احساسات خودش برقرار میکند.
در این تضاد فرقی نمیکند که احساسات باطل و منفی عقلا باشد  -نظیر طمع یا شهوت- که مستقیما مورد رد عقل قرار بگیرد، یا اینکه احساسات به حق و مثبتی باشد -نظیر میل به کشف شدن- که در مجال اجتماعی مورد تردید عقل قرار بگیرد. با این توضیح، میتوان گفت که این تضاد کثیرا واقع میشود، چرا که برفرض احساسات باطل و منفی وقوعا کثرت نداشته باشد، اما اینکه در مجال اجتماعی مورد تردید قرار گیرد، کاملا طبیعی و شایع است.
با همین تحلیل، گاهی پیش می آید که ترازوی عقل و احساس، به واسطه عاملی به هم میریزد و انسان مجبور است که تلاش کند فرآیند تعادل سازی دوباره انجام پذیرد. مثلا اینکه تغییر دیدگاهی باعث شود عقل برخی احساسات را به خلاف رویه سابق خودش بپذیرد، یا آن که تغییر شرایط اجتماعی، به برخی احساسات مجال اجتماعی بروز را بدهد یا ندهد. یا اینکه احساسات توسط عاملی شدت پیدا کند، تا جایی که عقل ناتوان از کنترل آن شود و عملا تابع آن شود.
با این مقدمات، تجربه ای که میخواهم از آن بنویسم این است که اخیرا یاد گرفتم وقتی از احساسات یک انسان، شدیدا مراقبت شود و مجال پرورش و بروز و رشد به آن داده شود، و با تمام سعی و تلاش مورد توجه قرار بگیرد، باعث میشود که احساسات مجال جولان پیدا کنند. این مسئله فی نفسه تا جایی مشکل ساز نیست که افسار عقل از احساسات کاملا گسیخته نشود.

اگر گسیخته شود، احساسات فوران میکنند و در این فوران، همه نوع احساسات بروز پیدا میکنند، حتی احساسات منفی و باطل، احساساتی که فی نفسه خوب نیستند نظیر حسادت ها و... یا احساساتی که در حد افراطشان مقبول نیست نظیر غیرت و تمامیت خواهی. و حتی احساساتی که به وقتشان مجال بروز نداشتند و در جان انسانی دفن شدند و حالا امروزکه وقتشان نیست، از بند خود رسته و میخواهند خودی نشان بدهند.

در این شرایط، همه چیز غیر قابل کنترل میشود، زیرا که احساسات منطقی ندارد برای بروز! پیوسته احساسات مختلف، اشتباه و درست، ریز و درشت، کوبنده و آرام کننده، سزا و ناسزا، تازه و کهنه، به ورطه بروز میرسند و دیگر هیچ منطق و عقلی، چه از داخل فرد و چه از بیرون، توانایی کنترل این احساسات را ندارد.
و احساسات وقتی فوران میکنند ویران کننده اند، ویران کننده خود شخص و ویران کننده اطرافیان. طوری که  انسان مثل کوهی که در زیر فوران خودش میسوزد و نمیتواند جلویش را بگیرد، در آتش خویش شعله ور تر و فوران کننده تر میشود. احساسات ویران کننده اند، چون احساسات مثبت، وقتی به شکل افراطی در بیایند، به مثابه احساسات منفی میشوند، و از حاصل این احساسات منفی بسیار زیاد، توقعات فوق العاده و انتظارات بینهایت و بی اندازه ای میجوشد که به هیچ وجه قابل ارضا و کنترل از طرف اطرافیان نیست. توقعاتی که نهایتا موجب ایجاد برخورد اجتماعی و اضطراب روحی عمیق در انسان میشود و منجر میشود به سوختن  روابط و از بین رفتن حرمت ها.