خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

کلمات

از همان کودکی کلمات اسباب بازی من بودند. با آنها همه کار میکردم، خانه میساختم، شهر میساختم، آدم میساختم، زندگی میساختم و بعد همه اینها رو با هم در وقایع مختلف می آمیختم. من بازی با کلمات رو خوب بلد شدم. میدانستم کدام کلمه، کجا خوب میتواند ستون یک کلام باشد و کجا پایه اش می لرزد. کدام کلمات حتی با زلزله تکان نمیخورند، کدام کلمات پل های خوبی میشوند. یا کدام کلمات میتوانند درخت شوند و تنفس بسازند. اما هر چه بود، من با کلمه هایم هرچه میساختم فقط برای خودم بود، و توی آنها همه دنیا را میدیدم. مثل آینه همه جا را نشان میدادند اما هرچه سعی میکردم خودم را تویشان پیدا کنم خبری نبود. هربار جلوی آینه شان می ایستادم، هیچ گاه از خودم خبری نمی یافتم. فقط اجسام توی اتاق دیده میشد و جای خالی من.
کلمات من فقط آینه من بودند، فقط برای دیدن من، که جهان را ببینم. کلماتم کاری به کسی نداشتند، برای خودم، توی کشوی خودم آرام نشسته بودند و هیچ تأثیری در جهان دیگران نداشتند. بعد ها هم که آنها را برای دیگران نشان دادم، دیگران سعی میکردند خودشان را تویش پیدا کنند و گاهی هم سعی میکردند من را پیدا کنند و در تلاش بی نتیجه شان، به همان تصویری که از خودشان یافته و فریفته آن شده بودند، اکتفا میکردند و میرفتند. و همیشه من میماندم و کلماتم. ماریا تنها کسی بود که آمد جلوی آینه کلماتم و لبخند زد. نفهمیدم به چه چیزی لبخند زد. گفتم من نمیتوانم خودم را ببینم. او هم گفت من هم نمیتوانم. و من، بهت زده، به جای اینکه از او بپرسم منظورت چیست، خودش را نمیبیند یا من را، عاشقش شدم.