خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

چون نگهش داری، از دست میرود.

وسط نوشته هایش، نام تو را آورده بود.


اول اشتباه خواندمش. باورت میشود؟ انگار که مغزم بخواهد از یادآوری ات فرار کند. دوباره خواندم و دیدم خودتی. نام کوچکت که من هیچگاه ننوشته و نگفتمش. آن وسط میان جمله نشسته بود و نویسنده، ضمیری که به من برمیگشت و نام تو را با چند کلمه فاصله قرار داده بود. گویا که حتی روا نیست نشانه هایی از ما، نزدیک به هم باشد.

دیدن نامت، غریب بود. انگار در شهری دور، میان بازاری شلوغ، ناگهان دیده باشمت و در نگاه اول، مبهوت مانده باشم. تو کجا؟ اینجا کجا؟ و از همان نگاه های درشت، با سری رو به پایین انداخته باشی. بی صدا، با حرکت آرام سر، به نشانه سلامی محجوب و آرام.


به ثانیه ای نکشیده بود که شلوغی حرفهای بعدی هجوم آورد. به سادگی گمت کردم. میان هجوم حرفها، من خودم را سرپا نگه داشته بودم تا کسی نفهمد غرق چه پاییزی هستم. چشمم خیره مانده بود به همان شیاری که در آن هویدا شده بودی. عطرت در فضا نمانده بود. استشمام مصرانه برای درک بقایای حضورت، فایده ای نداشت.

کسی نفهمید که چیزی را گم کرده‌م، همه چیز سر جایش بود، غیر از نگاهم. که خوشبختانه کسی به آن توجه نداشت.