دکتر آرش نراقی در جایی فرمودهاند:«پسزمینه معرفتی فرد در شکل بخشیدن به نوع باورهای «تجربه-بنیان» او، نقش تعیینکنندهای ایفا میکند.»
نوشته زیر، مطلبی بیشتر از این جمله نیست.
مسئله:
حتما تا به حال بارها دیده اید که در میان نوجوانها و برخی جوانها، گاهی شیفتگی
و علاقهای نسبت به یک شخصیت محبوب (اصطلاحا سلبریتی) ایجاد میشود. وقتی از این
نوجوانها بخواهی که در مورد احساس خودتان صحبت کنید و آن را شرح دهید، معمولا برای
بیان آن، از تعابیر متناسب با عشق و علاقه شدید و جنون استفاده میکنند. همچنین
وقتی پرسیده شود که دوست داری چه نسبت و موقعیتی با او داشته باشی، یا به عبارت دیگر،
چه نوع رابطه ای با او ایجاد کنی؟ متوجه میشوی که به دنبال همان روابط عاشقانه ای
هستند که میتواند مقدمه و پس زمینه ازدواج و زناشویی باشد. به عبارت دیگر، از
احساسشان، تلقی و تعبیر متناسب با علاقه زناشوئی دارند. اما چرا شکل علاقه این
افراد بدینگونه است؟ چرا یک نوع علاقه ساده و دورادور که متناسب با موقعیت خودشان
است، در آنها ایجاد نمیشود؟ در بسیاری از موارد هم، به مرور زمان مشخص میشود چنین
علاقه ای نبوده است.
همچنین اگر فردی را دیده باشید که در فضای فرهنگی خاصی رشد کرده باشد و نوع روابط
بین دو جنس مخالف، برای او فقط در قالب رابطه عشق و علاقه زناشویی، تعریف شده
باشد، این فرد زمانی که اولین جرقههای علاقه ای را بین خودش و دیگری احساس کند، این
کشش درونی را تقریبا همیشه، به همان عشق و علاقه زناشویی تعبیر میکند. آیا این
فرد ناتوان است از اینکه کشش و علاقه ای
دوستانه را بدون لحاظهای دیگر تجربه کند؟ یا آنکه مشکل دیگری وجود دارد؟
مقدمه 1) فاصله میان ذهن و احساس
زمانی که احساسی در ما شکل میگیرد، به هر علت و سر منشئی که ایجاد شده باشد، آن
احساس واقعیتی دارد که آن واقعیت، درون ما هست اما درون ذهن ما نیست. به عبارت دیگر،
ظرفی که احساسات آدمی در آن تحقق پیدا میکند، ظرفی خارج از ذهن و دنیای مفاهیم
است. آنچه از تعابیر و مفاهیم و کلمات، برای بیان احساسات و درونیات خود استفاده میکنیم،
هیچکدام مستقیما خود احساسات ما نیستند، بلکه اسامی یا مفاهیمی هستند که به
مثابه آینه، در لوح ذهن ما، شکل گرفته و سعی میکنند از آن احساس حکایت کنند. اینها
فقط چهرههایی هستند که از واقعیت احساسات، در لوح ذهن ما شکل گرفته اند و خاصیت
اشاره و نمایشگری آن واقعیات را دارند.
به عنوان مثال، زمانی که سراغ مفهوم «اندوه» در ذهن میرویم، این مفهوم، هرچه که
در ذهن تکرار و ملاحظه شود، نمیتواند
واقعیتی در من ایجاد کند. چرا که ظرف تحقق اندوه و واقعیت اندوه، امری است خارج از
ذهن. البته ذهن و آنچه در آن میگذرد، میتواند منشأ ایجاد احساسات بشود. مثل اینکه
تکرار یک مفهوم، منجر به تلقین و ایجاد یک احساس شود. به هر صورت میان دنیای احساس
و دنیای ذهن، تغایر وجود دارد. بنابر آموزه شفافیت، ادراک این فاصله میان دنیای
ذهن و دنیای احساسات، قابل تصدیق است. ادراک فاصله دنیای ذهن و دنیای احساسات، در برخی
موارد بسیار روشنتر میشود. مثل زمانی که احساسی در آدمی شکل میگیرد که هرچه در
خود مینگرد، نمیتواند آن را بفهمد. حتی گاهی تعبیری از آن می آورد و بعدها
متوجه میشود که اشتباه کرده است. همچنین در مواقعی که تصور میکنیم که نسبت به یک
پدیده، احساسات زیادی داریم اما در واقعیت، وقتی با آن پدیده مواجه میشویم،
خودمان را خالی مییابیم. این تجربیات، به ما نشان میدهد که احساسات در ظرف ذهن
ما شکل نمیگیرد، بلکه واقعیت آن، بیرون از جایگاه ذهن بیننده و ناظر ما قرار
دارد.
مقدمه 2) احساسات، واقعیت خارجی هستند.
احساسات یک واقعیت خارجی هستند. واقعیات خارجی در آثار و لوازمی که دارند و تأثیراتی
که میگذارند، وابسته به ناظر نیستند. انسان چه بداند آتشی در کنارش هست چه نداند،
وقتی دستش را در آتش فرو میکند، خواهد سوخت. چرا که سوزانندگی آتش، وابسته به علم
و آگاهی آدمی نیست. احساسات نیز به عنوان یک واقعیت عینی، آثاری دارد که وابسته به
دانش و آگاهی فرد نیست. وقتی نسبت به یک پدیده، احساسی در آدمی شکل میگیرد، این
احساس آثار خودش را هم خواهد داشت. مثلا با دیدن یک انسان فرهیخته و ارجمند، احساسی
که در ما شکل میگیرد، تمایلات و خواستههایی نیز در ما ایجاد خواهد کرد که این
خواستنها، وابسته به دانش ما نیستند. البته در زمانی که آن خواستهها در ظرف
احساسات ما، محقق میشوند، امکانش وجود دارد که مستقیما درک بشوند.
مقدمه 3) ادراک ذهنی آثار به جای ادراک مستقیم
با توضیحی که در مقدمه قبل آمد، میتوان نتیجه گرفت که چنانچه احساسی را در خود بیابیم،
برای آن آثار و نتایجی میبینیم که این بینش، میتواند ناشی از ادراک مستقیم خود
آن آثار و نتایج باشد. به عبارت دیگر 1) احساس در ما ایجاد بشود، 2) سپس آن را درک
کنیم. 3) در مرحله بعد آثار آن واقع شود 4) و سپس آن آثار را نیز مستقیما درک کنیم.
لیکن این مراحل چهارگانه نوعا حاصل نمیشود بلکه بینش فرد نسبت به آثار و نتایج یک
احساس، مبتنی بر معادلات ذهنی اش - حتی قبل از ایجاد آن آثار - حاصل میشود. آدمی
وقتی از یک احساس، مفهومی را برداشت میکند، به دنبال آن مفهوم، آثار و نتایجی را
نیز حکم میکند؛ ذهن مبتنی بر مشاهدات و استنتاجهای خود، برای هر مفهوم، آثار و
نتایجی را میپندارد. بنابر این به محض اینکه مفهومی را از احساسات خود برداشت میکند، حکم میدهد که آن آثار را نیز
در پی خواهد داشت. مثلا اگر فردی، اشک ریختن را جزو نتایج اندوه بداند، لاجرم میپندارد
که هرکس (خودش یا دیگران) دچار اندوه شود، باید اشک بریزد. فلذا وقتی که خود را
دچار حالت اندوه مییابد، میپندارد که گریستن جزء آثار آن «قاعدتا» خواهد بود. این
تصور، برخواسته از ادراک خود آثار نیست بلکه ناشی از معادلات ذهنی فرد است. یعنی
فرد صبر نمیکند که مستقیما به خود احساس و آثارش نگاه کند و رویکردی نسبت به آثار
و نتایج احساس، برای او حاصل شود. بلکه حکم ذهن براساس معادلات و گزارههای ذهنی
اش انجام میشود. این معادلات به صورت یک گزاره شرطیه هستند. «هرگاه احساس الف
حاصل شود، آنگاه آثار ب بعد از آن واقع میشود» این گزارهها مبتنی بر مشاهداتی در
خود و دیگران، نظیر تلازم اتفاقی یا تقارن یا تعاقب برخی واقعیات با یکدیگر، شکل میگیرد
و در نهایت ذهن براساس این گزاره شرطیه، حکم میدهد که مثلا این احساس، «قاعدتا»
چنان آثاری خواهد داشت. همچنین این معادلات و گزارههای ذهنی، میتواند تحت تأثیر
فرهنگ و رسانه شکل بگیرد.
مقدمه 4) انشاء در برابر خلقت
علیرغم اینکه احساسات، واقعیت خارجی هستند، اما بیرون از ما نیستند. این امر موجب میشود
که دور از توان و دوربرد اراده ما به نظر نرسند. اگر فردی کنار آتش بنشیند، هرچه
اراده کند که آتش، سوزانندگی نداشته باشد، این اراده او کارساز نخواهد بود. هرچقدر
هم که اراده کند، در آخر دست او در آتش خواهد سوخت. چرا که دوربرد اراده او، آنقدر
نیست که به امری خارج از او، برسد. (الا اینکه فردی واقعا اراده اش را توسعه دهد،
چنان که میگویند ممکن است!)
اما این مانع، به نظر میرسد نباید در احساسات وجود داشته باشد. اینکه واقعیات
احساسات، درون ما هستند، منجر به این تصور میشود که آدمی میتواند اراده کند که
احساسش متفاوت باشد. جنس اراده او، نوعی انشاء و ایجاد کردن است. به عنوان مثال،
ذهن میتواند اراده کند که تصویر فردی را در ذهن ایجاد کند. این ایجاد و انشاء، میتواند
جزئیات بیشتری هم داشته باشد. میتواند اراده کند این فرد مثلا نام «الف» داشته
باشد و برای او جنسیت، مشخصات شخصیتی و ظاهری هم ایجاد کند. چون ظرف تحقق این فرد
الف، در ذهن است، ذهن توانایی هر ایجادی را در ذهن دارد. توانایی هستی بخشی ذهن،
به گونه ای است که فقط با اراده، میتواند تصورات و ایدههایی را در خود ایجاد
کند. همین توانایی ذهن، در خصوص احساسات که خارج از ظرف ذهن هستند نیز قابل تصویر
است. به عنوان مثال، فرض کنید که شما به احساسی دچار شده اید که نمیدانید تنفر
است یا عشق. چون نمیخواهید عوارض و مسئولیتهای یک علاقه را بپذیرید، اراده میکنید
که همان تنفر را داشته باشید و از خیر عشق و علاقه بگذرید! علاوه بر ایجاد و انشاء
حس تنفر در خود، آثار تنفر و بیزاری را -حسب معادلات ذهنی خود- به عنوان خواستههای
خود ترسیم کرده و ایجاد میکنید.
این اراده، نوعی انشاء کردن و هستی بخشی است. اما هستی بخشی، در حیطه ای حاصل میشود
که هستی وابسته به همان هستیبخش باشد. مثل همان ذهن که هستی ایدههای ذهنی،
وابسته به اراده ما و توانایی هستی بخشی ذهن ما هستند. لیکن در واقعیتهای احساسی،
هستی احساسات وابسته به اراده فرد نیست. فرد حسب اینکه احساسات را درون خود میپندارد،
دچار این مغالطه میشود که این احساسات نیز، همچون مفاهیم هستند و حسب اراده فرد،
ایجاد خواهند شد. این استنتاج اشتباه، منجر میشود به اینکه تلاش کند احساسات خود
را انشاء و ایجاد کند بدون توجه به اینکه در برابر این تلاش، واقعیت و خلقتی خارج
از اراده فرد وجود دارد. در واقع، انشائی که فرد انجام میدهد، منجر میشود به اینکه
فقط بپندارد واقعیت درونش عوض شده است و پنداشتی خلاف واقع درون او ایجاد میشود.
نظیر اینکه فرد نسبت به آتشی که در فاصله با او قرار دارد، تلاش کند که آتش
سوزانندگی نداشته باشد. بدون آنکه نتیجه این تلاش خود را تجربه کند، فقط پیش خود
تصور کند که این اراده او، نتیجه داشته و دیگر این آتش سوزانندگی ندارد. در نهایت
این فرآیند و بینش اشتباه، فرد دچار حالت عدم تطابق میان تصویری که از خود دارد با
واقعیت خود میشود. این یک تعارض درونی در او ایجاد میکند و آثاری را نیز در پی
خواهد داشت.
ادعا:
با توجه به این توضیحات، میتوان مسئله را بار دیگر تحلیل کرد. به نظر میرسد که
ذهن در تعبیر و برداشت از واقعیت احساسات خود، بایستی از دریچه مفاهیم نگاه کند.
همچنین در مرحله بعد، براساس معادلات ذهنی خود، آثار و لوازم احساسات خود را کشف
کند. در این میان، فرهنگ و زبان، در چگونگی تلقی و تعبیر ما از احساساتمان نقش اصلی
را دارند. چرا که دریچهها و پنجرههایی که محل نظر ذهن به واقعیات هستند، نوعا در
گستره لغات زبانی شکل میگیرد. همچنین تعیین معادلات ذهنی پیرامون احساس، نوعا
مبتنی بر فرهنگ و بینشهای اجتماعی ایجاد میشود.
به عنوان مثال، ذهنی که برای علاقه بین دو جنس مخالف، فقط یک نوع احساس را ممکن میداند،
لاجرم تعبیر و تلقی اش از احساسات خود، بر اساس همان ذهنیت انجام میشود. فردی که
در زبان ذهنی خودش، نمیتواند علاقه ای صرف، بین خود و یک شخصیت اجتماعی تصور کند،
علاقه ای که گاهی برخواسته از شناخت جذابیتها و برجستگیهای شخصیتی اوست، لاجرم این
فرد، احساس خود را ناقص تعبیر میکند و از آن به تعابیر علاقه زناشویی، سخن میگوید.
در ادامه بر اساس معادلات ذهنی اش شکل خواستهها و صورت تمایلاتش نیز، براساس همین
تلقی شکل میگیرد.
در زبانی که برای احساسهایی نظیر اندوه، کلمات زیادی قرارداد نشده است، اهل زبان
در بیان احساسات خود، کمی گنگ تر و ناتوان تر هستند. چرا که افراد، در ناچاری قرار
میگیرند که واقعیت خویش را از دریچه محدودی از مفاهیم و کلمات اندکی، نظاره کنند
و در این نظاره، چه بسا حجم زیادی از حقیقت احساس خود را از دست میدهند و آن را نمیبینند.
گستره کلماتی که برای بیان احساس استفاده میشود، هرچه بیشتر باشد، توانایی بیان
آنها نیز بیشتر میشود. گویی فرد، پنجرههای بیشتری برای نظاره کردن هستی خود
دارد. به عنوان مثال، فرض کنید در یک زبان، لغات بیشتری برای بیان اندوه داشته
باشند و این گستره لغات و مفاهیم، به آنها اجازه خواهد داد شناخت روشن تری از
احساسات خود داشته باشند.
فاجعه وقتی ایجاد میشود که فرد بر اساس تلقی اشتباه یا ناقص خود، اطمینان حاصل کند که هر آنچه از دریچه زبان و فرهنگ میبیند، عین واقعیت خویش است و در نتیجه تلاش کند که احساسات خود را، مطابق برداشت خود انشاء کند. تلاش او برای انشاء آنچه نیست در برابر خلقت و واقعیت هستی خویش، موجب تعارض درونی او، در شناخت خود میشود و خویش را به خواستههایی می اندازد که حقیقتا مطابق واقعیت درونی او نیست. این مسئله را میتوان در خلال تجربیات خود نیز، بررسی کرد. بایستی از خود پرسید آیا احساسات و عواطفی که در زندگی داشته ام، به درستی درک شده؟ آیا تصوری که از احساسات خود داشته ام، درست بوده؟ یا تصورات من، مرا نسبت به احساسات و خواستههای من، دچار محدودیت کرده بود؟ مثلا بسیاری از افراد، وقتی با جنس مخالف خود، وارد رابطه میشوند، گاهی حس میکنند فقط براساس معادلات اجتماعی که دو فرد «همراه» بایستی رفتارهای خاصی داشته باشند، حرکت میکنند و عملکرد خود را براساس این هنجارهای اجتماعی تنظیم میکنند، نه براساس اقتضای درونی خویش.
تعارضهای درونی، ناشی از انشاء در برابر خلقت» حتی ممکن است موجب بیماریهای روانی شود. همچنین فرد در جریان زندگی، دچار احساس ناهمخوانی میان واقعیت خود، و تصوری که از خویش دارد میشود. آثار و عوارض «انشاء در برابر خلقت» در جای خود، باید بررسی و شمرده شود و به نظر برخی حکماء، علت اساسی تمامی عارضههای شخصیتی، همین مسئله است.
پ.ن: همه آنچه گفته شد، به نظر میرسد به معنای انکار صحت فرآیند دروننگری و انکار آموزه شفافیت باشد اما این انکار، فقط نسبت به برخی مفاهیم است نه همه مفاهیم. بلکه این بیان، نهایتا ثابت میکند که آموزه شفافیت، ابتنای منطقی بر مسائلی از قبیل گستردگی زبان دارد. یا اینکه ثابت میکند در فرآیند دروننگری خطاها و لغزشهایی ممکن است و در نتیجه، بایستی فرد ملاحظه محدودیتهای زبانی و فرهنگی را داشته باشد تا این دو عنصر، منجر به تلقی و تعبیر اشتباه نشود و نهایتا با توجه به آگاهی به این مسائل، میتوان جلوی خطاهای حاصل از آنها را گرفت. اینکه این گفتارها، منجر به انکار دروننگری هست یا خیر، مفصلا در جای دیگر، باید بحث شود.
پ.ن2: برخی مسامحات در مقدمه دوم وجود دارد که برای راحتی تعبیر، از آن گذر کردهام. به عنوان مثال، سوزانندگی آتش، اثر خود آتش نیست. بلکه اثر آتش امری است که به شکل سوزانندگی ادراک میشود. اما این دقت، برای فهم مقدمه دوم، نیاز نیست.