خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

آنچه از حادثه در من میماند.

از قدرتهایی که در ما متوسطان پیدا نمیشود، توانایی تفکیک مفهوم و مصداق در متن زندگی است. اینکه بتوانی سایه ها را از حقایق ذهنی ات جدا کنی. کمی از انتزاعی حرف زدن فاصله بگیرم و مثال بزنم. مثلا فرد الف را تصور کنید که با فرد ب رفیق شده است. قبل از این رفاقت، فرد الف در ذهن تصویری از معنای رفیق، بایدها و شاید های آن در ذهن داشت. این تصویر نسبت به بسیاری از جزئیات آدمی، ساکت بود. اصطلاحا لابشرط بود. یعنی نفیا و اثباتا، در مورد بسیاری از جزئیات، فاقد بیان و ایده ای بود. به عبارت دیگر، آیینه «رفیق» در ذهن، بازتابی نسبت به برخی جزئیات - چه برای نفی آن و چه برای اثبات آن - نداشت. البته که چه بسا اگر از آن آیینه، سوالی بپرسی که آیا تو فلان ویژگی را دارا هستی؟ در برخی موارد پاسخی برایش پیدا کند اما مسئله این است که تنها بعد از تصویر مسئله و سوال، پاسخش را خواهد داشت. بسیاری از پاسخ ها، قبل از طرح سوال، وجود ندارند.

این تصویر مبهم و کلی، تا وقتی فردی برای آن پیدا نشده، به همان کلیت خودش باقی است. ولی وقتی فرد ب پیدا میشود، فرد الف این تصویر کلی «رفیق» را بر روی آن تطبیق میدهد. در ابتدا این مفهوم «رفیق» است که حقیقتی به فرد ب میبخشد و نسبت رفیق را به فرد ب معنا میکند. این معنا بخشی را میتوان در قالب گزاره «فرد ب، رفیق است» تعبیر کرد. اما در مرحله بعد، در طول زمان، فرد ب به تصویر «رفیق» در ذهن حقیقتی میبخشد. زوایای مبهم تصویر «رفیق» را روشن میکند. آن جزئیات لا بشرط تصویر را، شرطیت میدهد. آیینه «رفیق» را - به یک معنا - توسعه میبخشد و نمایش‌گر زوایای جدید و تازه‌ای میکند. به گونه ای که آن تصویر واقعی تر، عینی تر، قابل تشخیص تر و کم ابهام تر میشود. که البته به همین مقدار از کلیت و شمول آن کاسته میشود. از این مرحله، میتوان با گزاره «رفیق، فرد ب است» تعبیر کرد. این تغییر تا جایی ادامه دارد که به دشواری میتوان کلیت و شمول مفهوم «رفیق» را مورد توجه قرار داد. آنقدر در تشخصات این تصویر، دقت ایجاد میشود که مصداق آن، متعین در فرد ب میشود. در اوج این مرحله، اگر از فرد الف بپرسید که رفیق چیست؟ برای پاسخ به این سوال، در ذهن خود، سراغ تصویر ذهنی اش از فرد ب میرود، آن را توصیف میکند و حقیقتا مفهوم کلی «رفیق» را در ذهن نمی یابد.


حال تصور کنید این داستان آرام و این رفاقت شیرین، ادامه تلخی داشته باشد؛ فرد ب در حادثه ای فوت میکند یا فرد الف را بنابر ملاحظاتی ترک میکند و فرد الف را در غمی بی کران تنها میگذارد. طبیعتا فرد الف دچار اندوه و سوگی ناشی از فقدان فرد ب، فقدان شخص حقیقی و خارجی آن می شود. اما ورای آن، خلأ بزرگتری در وجود فرد الف پیش می آید و آن محال شدن تحقق مفهوم «رفیق» است. اندوه اول ممکن است در طول ایام، در پرده های ذهن فراموش شود چرا که تصور فرد ب، دارای اشاره به مصداق خارجی است و به مرور زمان، فرد الف میپذیرد که دیگر آن مصداق  مورد اشاره توسط تصور فرد ب، وجود ندارد. اما فقدان دوم، فراموش شدنی نیست. آنچه غم را میتواند دوام‌بخش کند، و آن را در برابر روزگاران مقاوم کند، همین فقدان دوم است. فقدان رفیق، فقدانی روحی است و یافتن رفیق، نیاز عمیق روانی فرد الف است. این نیاز، نمیتواند با فراموش کردن یا پذیرفتن خلاء بی بازگشت افراد خارجی، جبران شود. بنابر این کشش فرد الف به یافتن فردی با عنوان «رفیق» ادامه خواهد داشت و همانطور که گفته شد، این عنوان - چنانچه تغییر نکند - آنقدر به تشخص و جزئی شدن، نزدیک است که یافتن فرد مشابه آن، نزدیک به محال است. بنابر این فرد الف، دچار اندوهی جبران نشدنی می شود. مثل فردی که عکس گمشده اش را در دست گرفته و در زندگی ش آواره وار، به دنبال نشانی از او میگردد و عمیقا میداند که او را نخواهد یافت. چرا که این عکس، فقط عکس یک نفر است و فرد دیگری را نشان نخواهد داد.


البته گذر روزگاران میتواند آن تصویر را تغییر دهد، اما نوعا آدمی بر بقای آن تصویر لجبازی میکند. چرا که نوع آدمها، از جمله ما متوسطان هستند که توانایی تفکیک مفهوم (یعنی معنای ابتدائی رفیق) و مصداق (یعنی تصویر فرد ب در ذهن فرد الف) را ندارند و خدشه به آن مفهوم را، خدشه و خیانت به مصداق میدانند. انگار اگر بپذیرند که تصویر رفیق، غیر از فرد ب را هم شامل میشود، به خودشان پشت کرده اند.


اما اگر فرد الف، برخلاف ما درماندگان، قدرت تفکیک و جدا کردن سایه ها را از حقایق داشته باشد، به خلوت خودش میرود. در آنجا، در تاریکی، مفهوم «رفیق» را از ذهن بیرون می آورد. چنان مجسمه ای در دست میگیرد و خوب نگاهش میکند. بعد با چاقوی تیزی هر آنچه که تشخصات فرد ب است از آن بازمیگیرد. تاریخچه بودنش را، هستی سابقش را، تجریبات رفاقتش را، که چون رنگها و آزین ها به این مجسمه اضافه شده بودند، از آن جدا میکند تا به این مفهوم، کلیت ببخشد. آن را از محدودیت هایش رها میسازد و گستره آیینه‌گی‌ و بازتابش را افزایش میدهد. فرد الف در آخر میتواند از خویش و خلوتش همراه با تصویر روشنی در دل بازگردد، که این بار میتواند نور آن را در بسیاری از آدمها پیدا کند.
(البته ممکن است این فرآیند، با پیدا شدن و پذیرفتن تدریجی فرد دیگری، مثلا فرد ج، با عنوانی نزدیک به رفیق، و بعد تبدیل شدن به رفیق واقعی، حاصل شود و بدون این تلاشهای درونی، به مرور زمان، ذهنیت فرد الف از معنای رفیق، تغییر پیدا کند.)

این فرآیند درونی را به تراشیدن مجسمه ای تشبیه کردم، چرا که به واقع، جدا کردن تشخصات فرد ب، نیازمند تلاشی سخت و تراشی جان‌فرسا است. بایستی که چاقویی تیز باشد تا بتوان این چنین خویش را در تقلایی دشوار، از تعلقات گذشته، جدا ساخت. اگرچه فرآیندی سخت است، اما نتیجه ش مطلوب و آرامش بخش است. چرا که منجر به حرکت و جستجوی دوباره در مسیر میشود.

و حرکت، احساس وجود اصیل هر آدمی است.