خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

خط سوم

آن خطاط سه گونه خط نوشتی... آن خط سوم منم.

در همان خط اول گم می‌شویم.

برخی محتواهای ذهنی از قدرت زایش فکری* حاصل می‌شوند و اصیل نیستند.


۱) قدرت زایش فکری همان است که که در تصور مفهوم «صفر» -۰- از آن استفاده می‌کنیم. مفهوم صفر زاییده واقعیت عینی نیست. سوژه‌ای است که ابژه ندارد. برخلاف اعداد دیگر که تصورات اولیه‌شان رو در متن واقعیت می‌یابیم، صفر تماما هیچ است. قدرت زایش فکری‌مان، با توسعه مفهوم عدد در مسیر خطی آن، توانسته است عددهای بسیار بزرگ و عدد صفر و بسیاری از اعداد را خلق کند. این قابلیت ذهن، همان قدرتی است که با آن در هندسه، خط‌ها را بی‌نهایت تصور می‌کنیم. چون خط را تا هرکجا که تصور کنی یا بکشی، قدرت زایش فکری با اقتدار می‌گوید من باز هم می‌توانم آن را ادامه بدهم.


۲) برخی محتواهای ذهنی ما، اصالت ندارند و زائیده همین قدرت ذهنی هستند.

به عنوان مثال فردی که به همسرش بابت یک عدم‌توجه مناسب، دلخور است، این عدم توجه را با قدرت زایش فکری، در سطح کلان‌تر توسعه می‌دهد و از همسرش با اندوه می‌پرسد چرا به من اهمیت نمی‌دهی؟ این فرد، سوالش را در مورد یک مسئله جزئی که «چرا در فلان مورد به من توجه نکرد؟» به شکل غیرخطی و در گستره مفهومی، توسعه داده و پرسیده «چرا به من اهمیت نمیدهی؟»

شاید گفته شود که این دو سوال، لازمه منطقی یکدیگر هستند. لیکن با دقت بیشتر، مشخص می‌شود که التزام قطعی‌ای بین این دو سوال وجود ندارد و پاسخ‌های آن، کاملا متفاوت از یکدیگر است. آن همسر می‌تواند در پاسخ به سوال اصلی، بگوید در آن لحظه، مسئله بسیار مهمی برایش پیش آمده که نتوانسته توجه لازم را داشته باشد. یا اینکه از حساسیت فرد رنجور در آن زمینه مطلع نبوده است. لیکن این پاسخ‌ها، ربطی به سوال فرعی ندارند. سوال‌های فرعی، آثار متفاوتی از سوال‌های اصلی دارند.


۳) محتواهای ذهنی که از این قدرت، حاصل می‌شوند، اصیل نیستند و اهمیت وجودی ندارند. احساس اهمیت برای آن، خطای شناختی است.

در همان مثال مذکور، اگر همسر آن فرد رنجور در پاسخ سعی کند مثال‌ها و مواردی را ذکر کند که به همسرش اهمیت داده، این پاسخ موجب رضایت پرسشگر نخواهد شد. هرچند از دیدگاه منطقی، پاسخ مناسبی است اما آن چیزی که برای فرد رنجور اهمیت دارد، یک مورد و یک عدم توجه خاص است و پرسشی که به زبان آورده، امری فراتر است. گفتگوی این فرد رنجور و همسرش، ممکن است همیشه در سطح بماند و ممکن است تا زمانی که مسئله اصیل کشف نشده و بیان نشده، این کدورت باقی بماند.
از همین رو، در گفتگو، در سخن گفتن از خود و در فهم دلسوزانه کلام دیگران، بایستی توجه داشته باشیم که بسیاری از کلی‌گویی‌ها، پرسش‌ها و مسائل اصیل نیستند. برای ابراز روشن خود و برای کشف همدلانه دیگران، بایستی آن جوانب اصیل اندوه و اهمیت وجودی آدمی را بشناسیم.


تطبیق دیگر:

 -به نظر من- سوال از معنای هستی به صورت کلی، نیز از همین قبیل است.

کسی که این سوال را می‌پرسد در اصل درگیر سوال دیگری بوده اما قدرت زایش فکری او باعث شده سوالش را در گستره مفهومی خودش، توسعه بدهد. مثلا سوال اصلی او میتواند این باشد که «زندگی من چه معنایی دارد؟» او معنای زندگی خودش را گم کرده و از این رو، تصور میکند با یافتن معنای کل هستی، میتواند پاسخ سوال خودش را پیدا کند. او فقط در مورد یک زندگی، زندگی فردی خودش، پرسش از معنا داشته اما حالا با توسعه آن، معنای تمام هستی برایش در چالش قرار گرفته. از همین رو، کسانی که معنای زندگی خود را یافته‌اند دچار این بحران و این پرسش از معنای  خلقت نیستند. اکثریت این افراد، پاسخ روشن و قانع‌کننده‌ای برای این سوال ندارند، اما با این وجود این سوال برایشان اهمیت وجودی ندارد و برایشان تبدیل به چالش نشده است.


سوال بعدی:

چه چیزی سبب میشود که ذهن از مسائل اصیل، فراتر برود و مسائل فرعی را مورد توجه قرار دهد؟

آیا خاستگاه ذهنی دارد یا خاستگاه فرهنگی یا خاستگاه روانی؟

*- نمی‌دونم اسم علمیش چیه. ولی تقریبا مطمئنم که یه اسم علمی مناسب داره. :))